سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه های شهر

 

از کوچه های شهر که آرام گذر کنی،

به آرزوهای ماشینی درختها می رسی،

به قلبهای پاستوریزه شده ،

به کارخانه های مترسک سازی می رسی ،

پدر

مرا با هالیدیویدسون به کوچه ی اقاقیا برد

و مادر

دستهایم را

به شومینه سپرد...

اما تو

فقط تو ، سر آن کوچه بنشین

و م را فریاد بزن

تا با دو چرخه ی زنگ زده بیایم

و دستهایم را با کرسی چشمهایت گرم کنم

و روی قلبت بنویسم :

ورود افراد متفرقه ممنوع ...!!

*************************

از کوچه های شهر گذشتم،

دستهای درختان،

در آغوش زمین ،ترس کوچه را خفه کرد.

هیچکس که نه

خورشید گریه نکرد.

مداد شمعی های چشم گربه ای ها را

به نگاه خیس خیابان دیکته کردم.

تو ، نه

شاید رودخانه ها

به سلامتی خرید عینک دودی آسمان

بالا و پایین کنند...

 


آدمک

توی قاب سرد این اینه ها

تصویر ادمکی شکسته بود

ادمک خسته و غمگین و سیاه

روبروی اینه نشسته بود

توی چشاش ابرای بارون زده تلخ و سیاه

رو لباش قصه دلتنگی تو قصه دلتنگی ماه

کی با دشنه های کین کی با داس عشق و دین

بریده ریشه های این ادمک رو از رو زمین

واسه این ادمک شهر گناه اسمون رنگ بهاری رو نداشت

 قفس تیره و تاریک زمین واسه ادمک هم جائی نداشت


آرزو

دختران شهر

به روستا فکر می کنند

دختران روستا

در آرزوی شهر میمیرند .

مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند .

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک میمیرند .

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است

  که هیچکس 

    به خانه اش نمی رسد ؟!...

   

                                       


از بهشت که بیرون امد.....

از بهشت که بیرون آمد؛دارایی آش فقط یک سیب بود.سیبی که به وسوسه آن را چیده بود.ومکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته‌ها گفتند :تو بی بهشت میمیری.زمین جای تو نیست.زمین همه ظلم است وفساد.انسان گفت:اما من به خودم ظلم کرده‌ام.زمین تاوان ظلم من است.اگر خداچنین میخواهد؛پس زمین بهتر از بهشت است.

خدا گفت: برو وبدان جاده‌ای که تو را دوباره به بهشت می‌رساند از زمین میگذرد؛زمینی آکنده از شر وخیر.آکنده از حق واز باطل.از خطا واز صواب؛و اگر خیر وحق وصواب پیروز شد تو بازخواهی گشت وگرنه...

و فرشته ها هم گریستند.اما انسان نرفت.انسان نمیتوانست برود.انسان بر درگاه بهشت وامانده بود.می‌ترسید ومردد بود.

وآن وقت خدا چیزی به انسان داد.

چیزی که هستی را مبهوت کردوکائنات را به غبطه واداشت.

انسان دستهایش را گشود و خدا به او ((اختیار)) داد.

خدا گفت:حال انتخاب کن.زیرا تو برای انتخاب کردن آفریده شدی.برو وبهترین را برگزین که بهشت؛پاداش به گزیدن توست.

عقل ودل وهزار پیامبر نیز با تو خواهند آمد؛تا تو بهترین را برگزینی. وانگاه انسان زمین را انتخاب کرد.رنج ونبرد وصبوری را.

واین آغاز انسان بود.

                                                     از کتاب:پیامبری از کنار خانه ما رد شد

                                                     نویسنده:خانم عرفان نظرآهاری


<   <<   6   7   8   9