سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه های شهر

 

از کوچه های شهر که آرام گذر کنی،

به آرزوهای ماشینی درختها می رسی،

به قلبهای پاستوریزه شده ،

به کارخانه های مترسک سازی می رسی ،

پدر

مرا با هالیدیویدسون به کوچه ی اقاقیا برد

و مادر

دستهایم را

به شومینه سپرد...

اما تو

فقط تو ، سر آن کوچه بنشین

و م را فریاد بزن

تا با دو چرخه ی زنگ زده بیایم

و دستهایم را با کرسی چشمهایت گرم کنم

و روی قلبت بنویسم :

ورود افراد متفرقه ممنوع ...!!

*************************

از کوچه های شهر گذشتم،

دستهای درختان،

در آغوش زمین ،ترس کوچه را خفه کرد.

هیچکس که نه

خورشید گریه نکرد.

مداد شمعی های چشم گربه ای ها را

به نگاه خیس خیابان دیکته کردم.

تو ، نه

شاید رودخانه ها

به سلامتی خرید عینک دودی آسمان

بالا و پایین کنند...