سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شنبه 88/12/15

به یاد مثنوی آن روزها ..

روزی که من و تو بادبادک در دست
رفتیم به کوچه ی عجیب و بن بست
در شهر کسی نبود و هی جار زدند
انگار دوباره عشق را دار زدند
ملای بزرگ شهر فریاد کشید:
جز نفرت و خشم از خدا هیچ ندید
*****
تا صدای خنده های ما رفت بهشت
فتوای حرامیت لبخند نوشت
گویی که دوباره بغض یک مرد شکست
زانوی غمش به زیر این درد شکست
دلتنگ نشو، عصای من باش عزیز
امروز فقط برای من باش عزیز
سوگند به لحظه های پروانه شدن
در آتش تو اسیر و دیوانه شدن
این کوچه غریب است، برای من و تو
بن بست عجیب است، برای من و تو

پی نوشت: دلم برای ته مانده های یک نفر تنگ شده ..