سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرا ببخش ...

مرا ببخش ...
ولی آخر چه گونه می شود عشق را نوشت ؟
می شود یک روز که باران می بارد ،
در قهوه خانه یی سبز چای سرخ نوشید
و به کسی اندیشید که با موهای پریشان
و چشم های سیاه ِ ریز ،
یا پیراهن ِ قهوه یی در کتاب ِ هنر آشپزی
به دنبال ِ ردِپایی از خرس ِ نیستی می گردد !
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید !
گوش کن !
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد !
اما به جای آن ،
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم !
گوش کن :
یکی بود ، یکی نبود !
زنی بود که به جای آبیاری گل های بنفشه ،
به جای خواندن ِ آواز ِ ماه خواهر من است ،
به جای علوفه دادن به مادیان های آبستن ،
به جای پختن کلوچه ی شیرین ،
ساده و اخمو ،
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند !
یا می توانم قصه ی نقاش ِ چاقی را برایت تعریف کنم ،
که سی ُ یک روز ِ تمام برای نقاشی از چهره ی طلایی ِ خورشید ،
چشم به آخرین نقطه
در انتهای آخرین انحناهای زمین می دوخت !
غروب ها به دنبال طلوع می گشت !
صدای شیون در اوج است !
می شنوی ؟؟!!!!

 از : حسین پناهی

هزاران سال است در اعداد گم شده ایم

پشت مرگ
هزاران واژه می آید
و ما هنوز به سازخود می رقصیم.
زبانمان دراز می شود
اندازه تمام گذشته هایی که
سال هایمان را کسرکردند
ازتمام کلماتی که
درما نطفه بستند تا صفر
که زشت ترین عدد زندگی ست
کسی اما به بیست قانع نشد و
زیباترین عروس اعداد
درهیچ لحظه ای توقف نکرد.
زبانمان را چقدردرازکنیم
تا برسد به گوش های زمانه
که ما خود ازاین مرز گذشته ایم.
حالا
نه صفر
نه بیست
نمره زندگی نیستند و
ما
هزاران سال است در اعداد گم شده ایم .