سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشم

در بیمارستانی ، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت هر روزبعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره بود، بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با هم صحبت می کردند،از دوستان ، خانواده ، تجربه ها ، خانه و ... با هم حرف می زدندو بیماری که تختش کنار پنجره بود،می نشست و تمام چیزهائی ه بیرون از پنجره می دید،برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک با دریاچه ای زیبا بود و درختان کهن اطراف پارک را پوشانده بود،تصویری زیبا و رویائی که به انسان روح تازه و نشاط می بخشید .همانطور که مرد کنار پنجره جزئیات را توصیف می کرد،هم اتاقیش چشمانش را می بست و این منظره را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت.روزها و هفته ها سپری شد . تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت.

جسد پیرمرد از اتاق بیرون برده شد،مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد،با کمال تعجب با یک دیوار بلند مواجه شد.

مرد ، متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده

 پرستار پاسخ داد:ولی آن مرد نابینا بود.


استفا از آدمیت

نوشتم این چنین نامه به الله// فرستادم دوقبضه سوی درگاه

به نام تو که رحمان و رحیمی// خدای قادرو رب کریمی

منم فرزند آدم، پور حوا // سلامت می کنم من ازهمین جا
همان آدم که اورا آفریدی // ولی از خلقتش خیری ندیدی

ازاوّل او به راهی بس خطا رفت// به سوی کشتن و جرم و جفا رفت

زتو بخشش ازاوعصیان گری بود// زتو نرمش از اوویرانگری بود

خدایا از خودم شرمنده هستم // ازاینکه ظاهراً من بنده هستم

نیاوردم به جا من بندگی را // وبالم کرده ام شرمندگی را

ندادم گوش برفرمانت ای دوست// ومی دانم که می گویی چه پُررّوست

زبس از آدمیّت گشته ام دور// نکردم اعتنا بر لوح و منشور

لذا با عرض پوزش من ازامروز// وبا شرمندگی واز سر سوز

شوم مستعفی از شغلی که دادی// و نام آدمی بر آن نهادی

اگر باشد جواب نامه مثبت// و استعفا قبول افتد زسویت

خدایی را در حق ّ این خطا کار// در حق بندۀ مستعفی زار

به جا آور زروی لطف و یاری// که باشد از صفات ذات باری

به جای دستمزد این همه سال // که بودم بنده ات باری به هر حال
عطا کن خانه ای در کنج جنّت// برای دورۀ خوب فراغت

بکن هم خانه ام یک حور زیبا // که تا تنها نباشم من در آنجا

چو نامه خوانده شد از سوی یزدان// ندا آمد زسوی حی سبحان

توای« انسان » گرچه پررّو هستی// ودست سنگ پا از پشت بستی

ولی چون برگنُه اقرار کردی// به نادانی خود اصرار کردی

قبول افتاده شد موضوع خانه// چه چیزی را دگر گیری بهانه ؟

به عزراییل گفتم تا بیاید// تورا فوراً به این خانه رساند

بلرزیدم زنام مالک موت// چنان گویی که دارم می کنم فوت

پریدم من زخواب خوش به یکبار//نگشتم :ناوژئل به دیدار

منبع:سایت آوای خیال


باید یافت؟!!!!

حقیقت از دور شیهه می کشد ،صدایش را می شنوم اما با احساسی نشنیدن از صدا،ندیده

می گیرم آشکار را، من التماسهای روح پاک را برای جواب به راستی و روشنی نادیده

 می گیرم

من، من را نقض می کنم،

من، من فریاد می کند ،

هراس دیدن نگاه بغض آلود راستی ،درستی را از من ربوده  ،

شمایی که با من هم نگاهید !

آیا می شود دریچه حقایق را باز کرد و با چشمانی بسته و دستی پر از تمنا ،شکوفه ای از

درستی  را به اجبار هدیه گرفت ؟

بهانه ای باید یافت ؟!!!!!!!


دلم افسرده در این تنگ غروب

 

ریخته سرخ غروب
 جا به جا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می خروشد رود
 مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود
 سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند
جغد بر کنگره ها می خواند
لاشخورها سنگین
از هوا تک تک ایند فرود
 لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود
 تیرگی می اید
 دشت می گیرد آرام
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می ترواد ز لبم قصه سرد
 دلم افسرده در این تنگ غروب .


شعــــــــــــــر

(( فکر آهسته بود

               آرزو دور بود

                     مثل مرغی که روی درخت حکایت  بخواند

                      در کجاهای پائیز هایی که خواهند آمد

                              یک دهان مشجر

                   از سفر های خوب حرف خواهد  زد ))            سهراب سپهری 


ساندویچ مغز

در حالی که تابستان در تب می سوخت،

                                               پاییز رنگش پرید

و زمستان موهایش سپید شد،

                                    اما بهار می خواست جوانی کند.


<   <<   6   7   8   9      >