می گویند...
می گویند فرق است بین بالا و پایین
اما من نمی پذیرم
چرا باید قبولش کنم
وقتی که
تو هم بالایی
و
هم این پایین
همه جا در کنار من
می گویند فرق است بین بالا و پایین
اما من نمی پذیرم
چرا باید قبولش کنم
وقتی که
تو هم بالایی
و
هم این پایین
همه جا در کنار من
چه اسفندها... آه !
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها می رسی
از همین راه!
دوم اردیبهشت آغاز چهل و هشتمین بهار عمر استاد قیصر امین پور
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم ؟
درد ، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
من آدم فراموش شده ای هستم . این جا در این خاک رنگارنگ ، هیچ چیز مرا نمی فریبد. این را از پیش می دانستم. ....... بهار نزدیک می شود . بوی گل های اقاقیا در راه است. خودت را برای دشت ها آماده کن. کاش می شد سر به صحرا بگذاریم........
باید امشب بروم .
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی ،عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
............
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست ،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد : سهراب !
کفش هایم کو؟
«کسی اجازه ندارد بی اجازه آب بنوشد!»
«آقا اجازه!...»
-«نه!»
و خواب که می بینم
می بینم
بدون اجازه
تازه با جسارت کامل-کلاس اولی ام-
از جا بلند شده ام
و می روم جایی بنشینم
دور از «کسی اجازه ندارد»
بی«آقا اجازه!-نه!»
و خوابی را ببینم
که رو به آبیهای دور باز میشود
آبیها و بعضی رنگهای دیگر
ماهی سیاه کوچولو
صیاد
و قصههای صمد
زنگ زدنها و گریختنها
ریختن شکوفهها
شکستن شیشهها
با توپ و سنگ
هفت سنگ ـ اغلب ـ
و فقط گاهی
پنچر کردن قطارها
وسوسهی زدن با انگشت
توی چشم معلم
صمد به مدرسه میرود
صمد آقا . . . قا . . . قا . . . قا . . . قا
من خُلم آقا!
و ترکه را که میبینم
حالم از هرچه گل است به هم میخورد
اما اگر به شما برنمیخورد
لصفاً اجازه هست
بیاجازه اجازه بگیرم؟
در این پائیز طولانی
در این بی برگی ممتد
بهاری کاش می آمد
دل ما را ورق میزد!...
هزار اسم قلم خورده
-برای خط زدن من مداد را بردار
مرا درون همین قاب خط خطی بگذار
تمام دفتر تو اسم های مختلفی ست
که روی من بوده،و ... تو خط زدی هر بار
ولی همین که تو پاکم نمی کنی خوب است
ولی همین که مرا باز می کنی تکرار...
چه قدر شعر قشنگی شده،کمی زود است-
خطم نزن،بنویسم،بخاطرم بسپار
برای رفتن از این شعر بیت خوبی نیست
برای خط زدنم بیت خط نخورده بیار
-بیا«عزیز»،بیا«مهربان»،بیا«تنها»
بیا«غریبه»،«دمادم»،«همیشگی»،«سرشار»
«غزل»،«غزال»(همه اسمهای تو هستند)
و نقطه نقطه و نقطه؛ «سه نقطهء» کشدار
درست زیر همین قاب خط خطی تا بعد
بخواب،خوب بخوابی«بهانهء»تکرار
درون دفتر اشعار دختری زیبا
هزار اسم قلم خورده است و مردی تار
من «
«من» تا ابد به هیچ کسی برنمی خورد
«من» یک ضمیر منفعل مرده بیش نیست
حتی به جلد پوک خودش برنمی خورد
«من»؛میم-نون،«مردن»؛من یک ضمیر گنگ-
حرف شروع و اخر مصدر...-نمیخورد؟
در جدول حروف به ترتیب می رسند
میم-نون...واو...هه...به دو یاور نمیخورد
-هر جمله ای که«من»به شروعش نشسته است
به قبرهای بی درو پیکر نمی خورد؟
من توی جمله ها به خودش فکر میکند
اصلا به درد جمله ی آخر نمی خورد...
خاطره حرف دوتا لبخند نیست
هزار هم پایان اعداد نیست
پشت پر چین های ذهن سبزینه ایست
سکوت شرمنده این دل تنگی نیست