سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من یک چهار دیواری دارم.....

من یک چهار دیواری دارم
و کاغذ و قلمی
قلمی که گاه و بیگاه جور مرا می کشد
و حرفهای ناگفته ام را بر کاغذ می نویسد
در آن لحظه، قلمم مثل زبانم الکن نیست،
من من نمی کند، کم نمی آورد و ...
می نویسد
شیوا، بی غلط و بدون بروز هر گونه احساسی
وقتی می نویسم گونه هایم سرخ نمی شوند،
اشک هایم فرو نمی ریزند،
عصبانی نمی شوم،
صدایم هم نمی لرزد...
و کاغذ چه صبور، نوشته هایم را گوش می دهد!
واکنشی از خشم در او نیست،
نگاه عاقل اندر سفیه نمی اندازد،
مرا به خاموشی وا نمی دارد،
تنهایم نیز نمی گذارد...
در آخر من آرام و سبکبال، به کاغذم می گویم:
همه اینها را گفتم که بگویم گفتن بلد نیستم، اما نوشتنم بد نیست.
و او همچنان صبور گوش می کند...
آنگاه کاغذ را به آب می سپارم
و آب می داند که آن را به دست چه کسی برساند...
و من دوباره به چهار دیواری ام باز می گردم.
در پی قلمم و کاغذ صبوری دیگر...
من یک چهار دیواری دارم.....

می شود با روزگار هم وداع کرد

یا هو...
گلویم گرفته ، اما این بار نه از سرما از بغضی کهنه ، گرچه برف سنگین رقت باری می بارد و استخوان های تنم این بار با اشتیاق رطوبت را بو میکشند تا شاید درد جسمانی درد روحانی را تسکین دهد. روزگار از پوشش پوشالی برای خود تنپوشی ساخته به سپیدی برف ، اما طالعش از ابتدا سیاه بود. حنجره ام ناخوش است ، آن چنان نا خوش که حتی توان ندارد ناله سردهد. قدم بر روی مردابی نهادم که یخ بسته بود ولی ناگهان همچون سگی بی پناه فرو رفتم و یخ ها تمام تنم را پاره پاره کرد و تکه یخ ها سرخ شدند تا ماهیت آب که در لباس انجماد ظاهر شده بود بیشتر از پیش ملموس شود.آب که نماد روشنیست این گونه خون را از کالبد قلب آدمی بیرون می کشد ، دیگر چگونه می شود به آدم برفی ها اعتماد کرد . آنقدر بی رمق گشتم که توان فشار دادن جان قلم را بر صفحه سیاه کاغذ ندارم.من به انتهای این جاده متروک رسیده ام.
                                             یا حق!


یکهو نگاه کرد

دلتنگی ات بزرگتر از گریه کردن است
باران به شیشه های کسی زد که «من» نبود
باران / گرفته بود سرت را میان دست
یکهو نگاه کرد به خود... واقعا نبود!
یکهو نگاه کرد
[ اگر واقعا نبود به چی نگاه کرد؟ اهمّیتش کجاست؟! ]
پیراهن سپید کفن کرد هیچ را
این بو چقدر در سر من بی تو آشناست!
مشتی کتاب و فیلم ، کمی درد « نیستن »
در خاطرات قبلن ِ هر شب گریستن


تقدیم تو000

فصلهای بی کسی ، رنگهای  بی رنگ

زمستان بود .... بهار شد و ....

من از چه می گویم !!

 از بودنی به شکل نبودن ؟؟

افسوس

خانه  را سیاه کردند ، لاجوردی پوشان سبز

ای همچنان زاده ابر

 من به تو می بالم

این فصل آغازین را

 تقدیم تو می باید

اینک موسم دل تنگی

 نوبه باران است

ای شوکت باران زا

درفصل وفاداری

مدیون تو خواهم بود

 ناقابل ، این قطره باران را

دریای خوروشانی ....


رقص مرگ

رقص مرگ

 

لابه‌لای خاطرات و عکسهای رنگ باخته

در کنار ساعتی که زنگ مرگ را نواخته،

آن طرف ... میان قاب عکس مانده در غبارها

چهره‌ای‌ست کودکانه با تبسمی گداخته

کودکی که سهم او همیشه از قمار سرنوشت

باختهای برده بود، یا که بردهای باخته

کودکی شبیه من ، شبیه تو ، شبیه هیچ کس

مثل نقشهای مبهمی که ابر و باد ساخته ...

زندگی برای ما همیشه صعب بود و سهمگین

مثل رقص مرگ در میان تیغهای آخته

گاه دل سپرده‌ایم ، صادقانه ، مثل مرغ عشق

گاه دل بریده‌ام، بی بهانه ، مثل فاخته

کاش آشنا نمی‌شدیم ... یا جدا نمی‌شدیم

کاش می‌شناختمت آی ... حس ناشناخته!


شروع

سلام،

و این اتفاق اول بود،

وقتی که تنها یکی بود و آن یکی هم عاشق...

می گویند زمین یک روز صبح زود عاشق شد.

                   گرما و سرما از یادش رفت

                        و با زاویه ای مایل به دور خورشید گشت...

و این چنین بود که چهار فصل پیدا شد.

                             اما زاویه نگاه تو ببین چه ها می کند

                                     فصل پنجمی در راه است...


خدا می داند...

احتمالا وزش بادی باعث شده است تصاویر روی دیوارها کج شود.

چند ساعت قبل، این دیوارها غم ناک نبود.

خدا می داند امروز چرا این دیوارها غم ناک شده.

از این غم دیوارها ترک خورده.

غم بر دیوارها چنان جاریست، که اشک حرمان بر صورت های غمگین.

 

باران زمزمه می کرد و فرومی ریخت بر طاق این دیوارها.

باران زمزمه می کرد بر طاق دیوارها، بر شیشه پنجره ها و پیغام ها نوشته می شد.

ولی امروز به نظر میرسد،همه  این ها کابوسی بوده است بس هولناک.

 

بعدازظهرها این خانه پر تنهایی است.

نه کسی برنده است و نه کسی بازنده، نه صبح می شود نه شب.

همه چیز در اینجا از نفس افتاده است.

خدا می داند آن چه لحظه ای بود که تصاویر روی این دیوارها کج شد.

 


<      1   2   3   4   5   >>   >