سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوشنبه 88/12/10

. . .

نوشتن بهانه می خواهد...

     پس کجاست آن همه بهانه های دیروز من؟؟

 


یک سال گذشت....


تازگی ها یاد گرفته ام که فقط زیر پایم را نگاه نکنم . بالاتر ها را هم می بینم! سقف را چراغهای اتاق را .. ستاره ها را .. ماه را .. و آن دور دور ها ... جایی بالاتر از خانه ی ماه تو را..!!
این روزها آنقدر بزرگ شده ام که حالا دیگر می توانم بیشتر از تعداد انگشتان دست و پایم بشمارم.. دیگر برای هر کار کوچکی چشمهایم را بخدا نمی دوزم . عادت کرده ام دستهای خالی خودم ر ا هم ببینم !!!
می بینی چقدر بزرگ شده ام؟!!!!!!!!
صیر کن؛ بزرگتر از این هم خواهم شد!!!!
رد پایت را این روزها در ناخوداگاه مغزم می بینم ! تو که نیستی چهار ستون زندگیم لنگ می زند!
" دیروز آفتابگردانی را دیدم که خوشحال به خورشید چشم می دوزد غافل از اینکه زمین خورشید را برای آفتابگردان دیگری می چرخاند !!"
از همین لحظه گریه را شروع می کنم!!!! آنقدر راههای رفته ات را نگاه کرده ام که چشمانم تار شده است . می بینی ؟! به اندازه ی وسعت  این کوچه ها کسی می رود و کسی بر نمی گردد!!!! من از کجای این جهان سر در بیاورم بی تو؟! من که قیامت نشده به پا خواسته ام ؟!
اینها بهانه ی خوبی است برای گریه کردن من!!!
این روزها کسی در دفتر شعرم قدم می زند که پاهایش شبیه پاهای توست!
باورت نمی شود که چقدر گم شده ام در تو!!! در رفتنت و نبودنت!!! از امروز تیتر تمام روزنامه ها را ورق بزن تا ببینی مفقود شدنم را در ته نوشته های مجرب ترین شاعران و نویسندگان جهان...
لطفا یکی جلوی زبان مرا بگیرد که با هر چرخشش حرفی دارد برای نگفتن .
لطفا یکی مرا به خانه ام ببرد ! شما که نمی خواهید من در کنار خیابان بمیرم ؟!!!
وقتی که داشتی می رفتی ... یادم رفت بگویم که در آخرین لحظه نگاهت آنقدر سرد بود که آتش دوزخ را خاموش کرد تا آدمها بی خیال هیچ خدایی گناه بکارند و تنهایی درو کنند !
و تو وقتی داشتی می رفتی یادت رفت به من بگویی در این سرزمین زخمها ... در مسیر رودخانه ها به خانه می رسند، بی اسب .. بی تفنگ.. آتش سکوت را در شقیقه ی بلوط ها می ترکاند باران....
تو رفتی و من تنها شدم.. مثل فعل مونث غایب .. , و من بی تو هیچ گاه فاعل نخواهم شد و از تنم تنهایی خواهد چکید.. تنهایی هوای دلم را سرد کرده است ! دلم دارد می لرزد از سرما .. از وحشت.. از تنهایی.... از وحشت سرمای تنهایی... بی تو انگار هزار پنجره از شب مرا به عمق کوچه ی بن بست پیوند می دهد!!! و امروز یک سال از رفتن مظلومانه ات می گذرد... روحت شاد.. !!!
به بهانه ی اولین سالروز در گذشت جوان ناکام" پارسا مولایی" ... قلمی لغزید!!!


شنبه 88/11/10

همین!

خوشبختی ما نقش بر آب است؟

                                همین!
هر چشمه که دیدیم سراب است؟ 
                                همین!

در کوزه به دنبال چه می گردی؟ 
                                   آب؟
در کوزه فقط صدای آب است؟
                               همین!


جمعه 88/11/9

شاید !

دلم گرفته است

شاید، خدایم را

نمی­دانم

شاید، صدایم را

 

شاید...


ایستگاه استجابت دعا



یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا

منتظر نشسته بود

منتتظر،ولی دعای او

دیر کرده بود

او خبر نداشت که دعای کوچکش

توی چار راه آسمان

پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود

*

او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت 

*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود

*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد

*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند

*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود...

<      1   2   3