سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یکشنبه 89/1/29

شب در چشمان من است

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

(حسین پناهی)

 


خانه ها و درختها ...

انقدر بزرگ شده ام که قدم به میز سفید ِ کار می رسد و بلدم تنهایی تخته بزرگی را بزنم زیر بغلم و نقاشی های گنده گنده بکشم.

تو انجا نشسته ای ، تند تند مدادت را روی کاغذ های سفید می کشی، خسته می شوی، فوت می کنی، انگشت هایت را تلق تلق می شکنی، گردنت را چپ و راست می کنی، و به من نگاه نمی کنی.
من نشسته ام، با پاکن های عروسکی ام یه قل دو قل بازی می کنم، نقاشی هایم را تمام کرده ام، نمره ام را گرفته ام، نشسته ام و روی کاغذ های اضافی بادکنک های گردالی می کشم. انقدر بزرگ شده ام که دستم نمی لرزد وقت گردالی کشیدن. دلم می خواهد بیایم کنارت و بگویم :" تا حالا پاکن دزد دریایی دیده ای؟! ببین من از این پاکن ها دارم. دست و پاهایش هم تکان می خورد. دزد دریایی ام بلد است بنشیند، بایستد و دوست داشته باشد چیز ها را، ادم ها را."
تو انجا نشسته ای، مردمک هایت با حرکت های مداد ِنوک سیاهت می چرخد و خط ها به دنیا می ایند. خط های تو با خط های من فرق دارند، وقتی حواست نبود، یواشکی نقاشی هایت را نگاه کردم و فهمیدم. تو فکر می کنی قشنگ نقاشی می کنی و من فکر می کنم فقط منم که بلدم خانه های سقف دار بکشم و درخت های قد بلند.
من نشسته ام، به پنجره بسته نگاه می کنم و افتابی که خمیازه می کشد. چشم هایم می سوزد.
به تو فکر می کنم که حواست به من نیست و تند تند درخت های قد کوتاه می کشی و خانه های بدون سقف...


سه شنبه 88/12/25

!!!!!

سال، نو می شود و تو .. ای آرزوی کهنه ؛ اسمت را گذاشتم روی ماهی عیدم ..
تویی که چند ماهی می شود در تُنگ تَنگِ دلشوره ام داری جان می دهی ..
و چشمانت که گمان می کنم به سبزه ها رفته باشد -بس که خیره مانده ای به آنها- دارد می پژمرد!
!!!!‏ چقدر این روزها خوب می شود ننوشت !!!!


شنبه 88/12/15

به یاد مثنوی آن روزها ..

روزی که من و تو بادبادک در دست
رفتیم به کوچه ی عجیب و بن بست
در شهر کسی نبود و هی جار زدند
انگار دوباره عشق را دار زدند
ملای بزرگ شهر فریاد کشید:
جز نفرت و خشم از خدا هیچ ندید
*****
تا صدای خنده های ما رفت بهشت
فتوای حرامیت لبخند نوشت
گویی که دوباره بغض یک مرد شکست
زانوی غمش به زیر این درد شکست
دلتنگ نشو، عصای من باش عزیز
امروز فقط برای من باش عزیز
سوگند به لحظه های پروانه شدن
در آتش تو اسیر و دیوانه شدن
این کوچه غریب است، برای من و تو
بن بست عجیب است، برای من و تو

پی نوشت: دلم برای ته مانده های یک نفر تنگ شده ..


من از آمدن عید بیزارم!!!

دلم برای کودک معصوم همسایه میسوزد که کفش نو ندارد..دلم میسوزد که هنوز آنقدر بالغ نیست که بداند کفش نو نداشتن ارزش اشکهای معصومش را ندارد...
دلم برای پیرمرد کارگر همسایه هم میسوزد که هر چقدر هم جان میکند باز لبخند رضایت را در چشمهای فرزندانش نمیبیند....
دلم برای پدر ان کودک معصوم همسایه هم خیلی میسوزد ..میدانم که با چه سختی نظاره گر اشک کودک معصومش به او قول سالی دیگر را میدهد...
دلم میسوزد...دلم برای کودک شیک پوش پول هدرده همسایه هم میسوزد که نمیداند شاید کمی لطفش  بتواند لبخند رضایت بر لب کودک معصوم همسایه بنشاند...
دلم برای پدر آن کودک شیک پوش همسایه هم خیلی میسوزد ...پس چه وقت میخواهد به فرزندش لطیف بودن بیاموزد؟؟
کاش خدای من میگفتی..
آن کودک ..آن پیرمرد ...آن پدر و... آیا چه تقصیری دارند که آن پدر و کودک بی غمش ندارند؟؟؟؟
اگر قرار است که با آمدن عید ،اشک کودک همسایه بغلتد...پیرمرد همسایه کمرش خم شود زیر بار زندگی...پدر کودک همسایه هم دلش بیصدا بشکند و هنوز کودک شیک پوش لطیف نشده باشد...
من از آمدن این عید بیزارم
اگر قرار است با آمدنش یکی بخندد و دیگری بگرید
ای کاش هیچوقت نیاید
چقدر دلم میسوزد برای غم انسانهایی که از انسان بودن خویش خسته اند.
برای آنها که اگر دلی مانده باشد برایشان.. زیر بار سنگینی زنده بوندنشان شکسته است...
شاید اگر تنها کمی لطف به میان بیاید ،بتوان لبخند همه را با هم داشت..
اما....
چقدر دور است روزی که همه مان لطیف باشیم...


دوشنبه 88/12/10

...

به طور غریبی انگار قلبم یخ زده...
شاید گاه گاهی اشاره ای تکانی به این تکه یخ بدهد اما به سرعت رد شدن ثانیه ای همه چیز محو میشود..
لطف خداوند باشد شاید که در لحظات بی خیالیم خیالش به سراغم می اید و مرا عذاب میکند..
من نه خیالش را میخواهم و نه خودش ونه حتی اشاره ای...
با تمام اینها انگار قلبم انقدر در فکر ساختن ان قلعه یخی ست که به او نیز جز ثانیه ای توجه نمیکند!!!
چقدر عجیب...شاید قلب من دیگر او را نمیشناسد..
مهم نیست تا چه حد تنهایم...تا چه حد گاهی  مستاصل...
این قلعه یخی شاید ادامه من بودن باشد...
شاید خوب هم باشد...
محال نیست که ادامه من هم بتواند خوب باشد..


<      1   2   3      >