جمعه 86/9/23نظر شما ()
می شود با روزگار هم وداع کرد
یا هو...
گلویم گرفته ، اما این بار نه از سرما از بغضی کهنه ، گرچه برف سنگین رقت باری می بارد و استخوان های تنم این بار با اشتیاق رطوبت را بو میکشند تا شاید درد جسمانی درد روحانی را تسکین دهد. روزگار از پوشش پوشالی برای خود تنپوشی ساخته به سپیدی برف ، اما طالعش از ابتدا سیاه بود. حنجره ام ناخوش است ، آن چنان نا خوش که حتی توان ندارد ناله سردهد. قدم بر روی مردابی نهادم که یخ بسته بود ولی ناگهان همچون سگی بی پناه فرو رفتم و یخ ها تمام تنم را پاره پاره کرد و تکه یخ ها سرخ شدند تا ماهیت آب که در لباس انجماد ظاهر شده بود بیشتر از پیش ملموس شود.آب که نماد روشنیست این گونه خون را از کالبد قلب آدمی بیرون می کشد ، دیگر چگونه می شود به آدم برفی ها اعتماد کرد . آنقدر بی رمق گشتم که توان فشار دادن جان قلم را بر صفحه سیاه کاغذ ندارم.من به انتهای این جاده متروک رسیده ام.
یا حق!