سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من از آمدن عید بیزارم!!!

دلم برای کودک معصوم همسایه میسوزد که کفش نو ندارد..دلم میسوزد که هنوز آنقدر بالغ نیست که بداند کفش نو نداشتن ارزش اشکهای معصومش را ندارد...
دلم برای پیرمرد کارگر همسایه هم میسوزد که هر چقدر هم جان میکند باز لبخند رضایت را در چشمهای فرزندانش نمیبیند....
دلم برای پدر ان کودک معصوم همسایه هم خیلی میسوزد ..میدانم که با چه سختی نظاره گر اشک کودک معصومش به او قول سالی دیگر را میدهد...
دلم میسوزد...دلم برای کودک شیک پوش پول هدرده همسایه هم میسوزد که نمیداند شاید کمی لطفش  بتواند لبخند رضایت بر لب کودک معصوم همسایه بنشاند...
دلم برای پدر آن کودک شیک پوش همسایه هم خیلی میسوزد ...پس چه وقت میخواهد به فرزندش لطیف بودن بیاموزد؟؟
کاش خدای من میگفتی..
آن کودک ..آن پیرمرد ...آن پدر و... آیا چه تقصیری دارند که آن پدر و کودک بی غمش ندارند؟؟؟؟
اگر قرار است که با آمدن عید ،اشک کودک همسایه بغلتد...پیرمرد همسایه کمرش خم شود زیر بار زندگی...پدر کودک همسایه هم دلش بیصدا بشکند و هنوز کودک شیک پوش لطیف نشده باشد...
من از آمدن این عید بیزارم
اگر قرار است با آمدنش یکی بخندد و دیگری بگرید
ای کاش هیچوقت نیاید
چقدر دلم میسوزد برای غم انسانهایی که از انسان بودن خویش خسته اند.
برای آنها که اگر دلی مانده باشد برایشان.. زیر بار سنگینی زنده بوندنشان شکسته است...
شاید اگر تنها کمی لطف به میان بیاید ،بتوان لبخند همه را با هم داشت..
اما....
چقدر دور است روزی که همه مان لطیف باشیم...