دوشنبه 88/12/10
...
به طور غریبی انگار قلبم یخ زده...
شاید گاه گاهی اشاره ای تکانی به این تکه یخ بدهد اما به سرعت رد شدن ثانیه ای همه چیز محو میشود..
لطف خداوند باشد شاید که در لحظات بی خیالیم خیالش به سراغم می اید و مرا عذاب میکند..
من نه خیالش را میخواهم و نه خودش ونه حتی اشاره ای...
با تمام اینها انگار قلبم انقدر در فکر ساختن ان قلعه یخی ست که به او نیز جز ثانیه ای توجه نمیکند!!!
چقدر عجیب...شاید قلب من دیگر او را نمیشناسد..
مهم نیست تا چه حد تنهایم...تا چه حد گاهی مستاصل...
این قلعه یخی شاید ادامه من بودن باشد...
شاید خوب هم باشد...
محال نیست که ادامه من هم بتواند خوب باشد..