سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفره ی خالی


یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از توی کوچه دور گرد
(( دوره گردم کهنه قالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم ))
اشک در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهی زد و بغضش شکست
(( اول سال است نان در سفره نیست ))
ای خدا شکرت ولی این زندگی ست؟
بوی نان تازه، هوش از سرِ ما ربود
اتفاقاً مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر شد
بدتر از آن، خواهرم دلگیر شد
باز آواز درشت دوره گرد
رشته اندیشه ام را پاره کرد
(( دوره گردم کهنه قالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم ))
خواهرم با روسری بیرون دوید
آی آقا سفره خالی می خرید؟!!