چهارشنبه 88/2/16شعرنظر شما ()
آیینه ی مرد، نشکست...
گفت: تشنه ام
دو استکان تلخ برایش ریختم
یکی برای او
یکی برای خودش
او ناراحت شد از خودش...
او از خودش بدش می آمد
او به خودش حسودی می کرد
او تشنه ی خون خودش بود
او خودش را کشت...
گفت: تشنه ام
دو استکان تلخ برایش ریختم
یکی برای او
یکی برای خودش
او ناراحت شد از خودش...
او از خودش بدش می آمد
او به خودش حسودی می کرد
او تشنه ی خون خودش بود
او خودش را کشت...