از ذهن محرمانه هم خط نمیخوریم ...
در یک اتاق فاصله ی بین سقف و کف
یک حجم گنگ با دو بغل فکر بی هدف
مثل مجسمه به تولبخند میزنم
دارم شکسته های تو را بند میزنم
خودکارم از نداری این واژه ها پر است
لیوانم از نگاه تو خالیست یا پر است ؟
بازخم واژه های جدیدی که میدهی
یک شعردرد ، درد شدیدی که میدهی
من را بکش به سمت شب ابتدایی ات
با چشمهای ساده آدم ربایی ات
گرچه به قطب منفی و مثبت نمیخوریم
از ذهن محرمانه هم خط نمیخوریم
از این اتاق مرگ به بیرون نمیرسد
کم کم به مغز شاعری ام خون نمیرسد
اصلا بیا و با همه خوب و بد بساز
از این اتاق یک غزل مستند بساز
در این اتاق فرصت دیدارمان که نیست
گفتیم عشق ! عشق ولی بارمان که نیست
شب می کشد تو را و به دیوار می زند
دارد فضای شعر مرا جار می زند
در ذهن نقشه ای که چنین دور مانده ای
نامت جزیره نیست که محصور مانده ای ؟
ای بکر دور گم شده در اطلسی بزرگ
زل میزند به چشم تو چشم چهار گرگ
درشعر محرمانه یک مشت جارچی
درچشم نیمه بسته مردی شکارچی
یک مرگ جدولی به سرش زد ولی نشد
میخواست عاشقانه بمیرد ولی نشد
ازهفت رد شدیم خیابان چندم است ؟
هی مرگ مرگ جان من این جان چندم است
حرفی نمانده با تو( دهان سروده خوان)
چیزی نمانده است بجز چند استخوان
با این وجود باز مرا نبش قبر کن
یک مرده عاشقت شده یک لحظه صبر کن
اصلا خدا ...خداکند این عشق دور من
ته مانده های له شده ای ازغرور من
دارد میان بازیمان گیج میخورد
هرچند کارد دسته خود را نمیبرد
اما خدا ...خدا...به خدا نه خداخدا
من را درون خود بکش ای مرگ ، بی صدا