مرا ببخش ...
مرا ببخش ...
ولی آخر چه گونه می شود عشق را نوشت ؟
می شود یک روز که باران می بارد ،
در قهوه خانه یی سبز چای سرخ نوشید
و به کسی اندیشید که با موهای پریشان
و چشم های سیاه ِ ریز ،
یا پیراهن ِ قهوه یی در کتاب ِ هنر آشپزی
به دنبال ِ ردِپایی از خرس ِ نیستی می گردد !
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید !
گوش کن !
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد !
اما به جای آن ،
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم !
گوش کن :
یکی بود ، یکی نبود !
زنی بود که به جای آبیاری گل های بنفشه ،
به جای خواندن ِ آواز ِ ماه خواهر من است ،
به جای علوفه دادن به مادیان های آبستن ،
به جای پختن کلوچه ی شیرین ،
ساده و اخمو ،
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند !
یا می توانم قصه ی نقاش ِ چاقی را برایت تعریف کنم ،
که سی ُ یک روز ِ تمام برای نقاشی از چهره ی طلایی ِ خورشید ،
چشم به آخرین نقطه
در انتهای آخرین انحناهای زمین می دوخت !
غروب ها به دنبال طلوع می گشت !
صدای شیون در اوج است !
می شنوی ؟؟!!!!
از : حسین پناهی