طرحی از یک کتابخانه ...
سکوتی عجیب حکم فرما بود. چون سکوتی که در گورستان از قبرهای پر و خالی می شنوی. وارد که شدم از هیبت سکوت ترسم گرفت. آنجا تمام قبرها مرتب و منظم کنار هم چیده شده بودند. چون سربازانی که از شدت فرمانبرداری مدت ها بی تکان خوردن می ایستند.
رفتم سروقت قطعه ی شعرا - گورستان اندیشه ها و احساسات. - بالای یک قبر هشت طبقه ایستادم. تا کتاب را باز کردم، شاعری از لای هفتمین قبر نبش شده بیرون جهید:
می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت ... *
اینجا لای قبرها اندیشه ها زنده به گور شده اند.
اینجا چنان است که اگر نزدیک تر شوی و یک من خاکِ روی کتاب ها را کنار بزنی قطعا صدای جریان طبع های روان را خواهی شنید، چونانکه من. اینجا گهگاهی نیز گل سرخی متولد می شود ولی زود می پژمرد بی آنکه چشمی را نوازش دهد یا طبعی را لبریز کند.
می شود اینجا صدای اندیشه ها را از لابه لای کفن هاشان از هر قطعه ای و بخشی، از هر قفسه ای و هر مجلدی، هر برگی و سطری - حتی از اعماق قبری به عمق تاریخ - شنید.
اینجا فقط کسی را می خواهد برای سر زدن - حتی اگر شده هر شب جمعه. -
اینجا اگر گوش هایی باشند برای شنیدن رستاخیز اندیشه ها غوغا خواهد کرد.
اینجا یک کتابخانه ی متروک است ...