سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عید مبارک

افسوس می خورم ....چرا؟ چرا با رفتن تو.......بهار می آید ؟...آمدی در سرمای زمستان... به سردی زمستان بودی..... به غم انگیزی شبهای تنهایی..... به خشکی برف ...می روی..... بهار می آید ...به نظر معامله خوبی است....امید آن دارم بهار گلی بر چهره ات بنشاند ...چه امید مبهمی...گردش روزگار خطا ندارد ....زمستان هیچ گاه بهار را نمی بیند...
پیشاپیش فرا رسیدن نوروز باستانی، یاد آور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید جم را بر همه ایرانیان پاک پندار و راست گفتار و نیک کردار تبریک می گم...

عیدتون مبارک... پیروز باشید... یا حق!


به یاد تو...

چهل روز گذشت...

چقدر خواب دیدم که تو هستی و ازدحام روزهای تکراری و هجوم ساعت های یکرنگ و آمد و رفت های ثانیه های یکنواخت را از روزمره گی نجات می دهی... و به قول شاملو همه چیز به هیئت او در آمده است به گمانم که دیگر مرا از او گریزی نیست در قفسی که باید بمانم تا عاشق میله ها شوم ، من اینجا تنهایم هزاران میله نگاهم را راه راه می کنند دیگر برایم هیچ فرقی نمی کند کجا باشم و با چه کسی ، فرقی نمی کند انار بخورم یا سیب ترش ، از همیشه دلتنگترم ، چیزی ته گلویم قلمبه شده است ، گلویم به شدت درد می کند ...
خیلی سخت است اسیر ماندن و فاصله گرفتن ، ماندن و محکوم به زندگی اجباری شدن...

هر وقت جلوی آینه می روم تو را می بینم تنها چیزی که مرا از زمین گیر شدن نجات داد شوق قدم زدن با تو در باد بود ، تو که همیشه میان لحظه های خاکستری ام راه می روی ، وقتی که شب لابه لای دیوارها زوزه می کشد ، وقتی که باران می بارد ، وقتی که هوا سرد است وقتی که من تمام سکوتم را میان درخت ها جار می زنم و تو درون سکوتم می دوی درون سادگی ام می دوی و من گم می شوم و دلم شور می زند نمی دانم چرا آسمان تمام دیوانگی اش را در دلتنگی من ریخت ، مثل باور های یک مرده می شوم که قرار است فلج بمیرد و بعد اگر کسی صدایم کند بگو که نیستم بگو که رفته ام و تنها جای خالی تو از اینجا تا آنجاست و مرزی که نیست میان من و تو و هیچ کسی که به اندازه تو عشق را به این بلندایی که هست نمی رساند و حالا هی تو بگو که قهرمان نوشته هایم خیالیست ، عادت است ... می دانم می خندی به من به این نوشته ها که دشوار است و احمقانه ، گاهی خدا گونه مغرور می شوم به تو... من ، منی که حالا همیشه باید تنها، به تو فکر کنم، تنها امتداد آن خیابان را قدم بزنم ، تنها روی آن نیمکت آبی و سفید بنشینم... تنهایی ، در من جا خوش کرده...وصدای تو نمی آید ...
حالا که تو نیستی انگار هیچ چیز نیست و امروز هنوز دلم برایت تنگ است و فردا روز جدیدی ست با این تفاوت که تو دیگر نیستی و فردا دست هایش خالیست و من این را می دانم و از همین دانستن هاست که مردن آغاز می شود و من غرق اندوهم می خواهم به سرعت قدم بردارم می خواهم همه روزها و ماههای گذشته را تنها بگذارم و باد است که تنها این فاصله ها را خط خطی می کند بی آنکه بداند من دلم برایت تنگ می شود ، حالا هوا تاریک شده و غروب شهر را پوشانده و فکر می کنم تو در ذهنم تا ابد سبز و تنها می مانی و تقدس دلنشینت هرگز بهم نمی خورد...!!


مسافر

یک کرم راه راه سوار قطار شد...

[لطفاً برای خنده به مردم زمان بده]

گریه نکن...

پیاده نشو...

تو مسافری...

دست مرا برای بقیه تکان بده...