با کيف و با کلامي که بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا کردي باز ؟
پدرش گفت.
و برادرش کيفش را زير و رو مي کرد
به دنبال ان چيز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خنديده بود.....