مدتها بود که به راه هاي رفته به گذشته هاي دور خيره شدهبودي
من تک و تنها پارو مي زدم...
و دستهايم از فرط رنج و درد به خون آغشته بود...
تحمل کردم ... هيچ نگفتم...
چون زندگي به من آموخته بود صبورانه بايد جنگيد ...
به من آموخته بود که در سرزميني که تنها اشک ها يخ
نبسته اند بايد زندگي کرد...
اما امروز دريافتم که عشقي که در قايق من نشسته بود جز
مشتي هيچ چيز ديگري نبود...
و اي کاش زود تر قايقم را سبکتر کرده بودم...با اين همه
بهترينم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمي کنم...
هيچ کس اين چنين نمي توانست مرا ببرد به سرزميني که
مردمانش به هيچ دل مي بندند با هيچ زندگي مي کنند به هيچ
اعتقاد دارند و با هيچ مي ميرند...!