آخرين برگ من افتاد
آخرين برگ من درآخرين پاييز دلم افتاد
ديروز وقتي آخرين بهار دلم که پس از سالها زمستان آمده بود به پايان رسيد,
آخرين برگم ديگر توان ايستادگي در برابر بادهاي پاييزيي دلم را نداشت مرا ترک کرد
و رفتن را به ماندن ترجيه داد.
اکنون من آن درخت خشکيده ي تصوير شده در نقاشي هايم هستم
اما اينبار جاي آخرين برگم خاليست!
من يادم نميرود عشق بازي باد و برگهايم را من يادم نميرود
ايستادگي تنم را در برابر توفانهاي پاييزي من يادم نميرود
تلاش بسيارم را براي پاسداري از آخرين برگ اما يادم نميايد که چرا افتاد؟
چرا خود را اسير باد کرد ؟
چرا رفت و هيچ نگفت؟
مني که سالها با تمام سختي ها نگهبانش بودم
آيا ارزش اين را نداشتم که حتي هنگام رفتن خدا حافظيش آخرين صدايي باشد
که پيش از صداي تبر بر جانم ,به گوشم برسد؟
اکنون من لبه ي تيز تبر روزگار را بر روي تن عريانم حس ميکنم آخ نزن که ديگر توان فرياد کشيدن هم ندارم
تمام اميدم براي ايستادگي تو بودي اي آخرين برگم!
من به خاطر تو در خشکسالي,
بادها ي پاييزي وزمستان هاي سرد ايستادم
اما اکنون که تو نيستي من آرزويم رادر يک صندلي چوبي بودن, خلاصه کرده ام.
ديروز با ديدن برق تبر تبر زن به خود ميلرزيدم,اما امروز با آغوش باز به استقبالش ميروم.
ديروز درزمستان به ياد بهار مي ايستادم اما امروز در پاييز ماندگارم.
ديروز به خاطر بودنت درخت ميخواندنم اما امروز فقط يک تکه چوبم
ديروز در زمستان سختي که روزگاري بسيار مرا احاطه کرده بود تو تنها روزنه ي اميد من بودي براي صبوري اما امروز ...
اي آخرين برگم سفرت به خير !