قلم در دست من مردد است.
حواسم مغشوش است.
چرا شعله هاي قلب اين قدر ممتد است؟ اين آتش چرا خاكستر نمي شود؟ به من بگو انسان چرا دوست مي دارد؟
نشانه خون آلودي كه قضاي آسماني آن را به زمين نشانيد و حوادث آن را دمي آسوده نگذاشت تا اين كه از اثر تيرها، كهنه شد و تبدبل يافت.
آن نشانه، قلب من است كه مشيت الهي آن را برا تجديد تعاليم زميني رو به زمين پرتاب كرد ولي يك اقتدار مقدس آن را نگه داشت. گمنام ماند، نگذاشت در انقلابات وسيع حيات به آتش جنگ، تسليم شده، خاموش شود.
آن اقتدار اثره ي چند كلمه حرف و چند نگاه بود. بعد از آن فراموش كردم. دوباره در يك انقلاب غير مرئي و يكنواخت ، ولي تازه و عجيب، قلب من بين زمين و آسمان و فوق ادراك ديگران به خودش پرداخت.
مي گويند عشق يك دفعه در مدت عمر هر كس به وجود مي آيد
من به عكس بسياري اين عقيده را رد ميكنم . عشق مي آيد ، مي رود ، دوباره مي آيد .
مجاورت زمان و حوادث ، مقدمه يك كشمكش دائمي طبيعت است. حوادث مجذوب و عاشق مي كند . زمان آن جذبه و عشق را پاك مي سازد . صفحه قلب مثل يك لوح است : همين كه يك لكه از روي آن برداشته شد، جاي لكه ديگر باز مي شود.
انسان ، اين طور با وسعت نظر خلق شده است.
نوشته هات زيباست
و خداست كه مي ماند.
;=