سلام
با اجازتون ميخوام يكي از مطالبتون رو تو وبلاگم بذارم هر وقت باحضورت تو وبلاگم اجازه رسمي شو دادي اينكارو ميكنم
موفق باشي
دلم را سپردم به بنگاه دنياو هي آگهي دادم اينجا و آنجاو هر روز براي دلم مشتري آمد و رفتو هي اين و آنسرسري آمد و رفتولي هيچکس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرددلم، قفل بودکسي قفل قلب مرا وا نکرد.يکي گفت چرا اين اتاق پر از دود و آه استيکي گفت چه ديوارهايش سياه است؟يکي گفت چرا نور اينجا کم استو آن ديگري گفت و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!و رفتند و بعدش دلم ماند بي مشتريو من تازه آن وقت گفتم خدايا تو قلب مرا مي خري؟و فرداي آن روز خدا آمد و توي قلبم نشستو در را به روي همه پشت خود بستو من روي آن در نوشتمببخشيد ديگر براي شما جا نداريماز اين پس به جز او کسي را نداريم.