سلام.
سر من از ناله ي من دور نيست
ليك كس را چشم جان دستور نيست...
چه حكاكي قشنگي بود..
ياد روزهاي خاكستري گاه رد مهري مي شود تا ...
باشد كه دلتنگ سپيديها شويم..
و چه زيبا دلتنگم كردي با اين حك شده ها.
سالم.آرام.در پناه خداوند.
سلام دوست و همراه قديمي
بتول خانم عزيز
شعر جديد و پرمحتواي اخيرت رو هم خوندم و از اون نكات زيادي ياد گرفتم، مثل هميشه...
ضمناً ممنون كه به وبلاگم سر ي زدي، بيشتر از اينا سراغي از ما بگير...
دلم را سپردم به بنگاه دنياو هي آگهي دادم اينجا و آنجاو هر روز براي دلم مشتري آمد و رفتو هي اين و آنسرسري آمد و رفتولي هيچکس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرددلم، قفل بودکسي قفل قلب مرا وا نکرد.يکي گفت چرا اين اتاق پر از دود و آه استيکي گفت چه ديوارهايش سياه است؟يکي گفت چرا نور اينجا کم استو آن ديگري گفت و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!و رفتند و بعدش دلم ماند بي مشتريو من تازه آن وقت گفتم خدايا تو قلب مرا مي خري؟و فرداي آن روز خدا آمد و توي قلبم نشستو در را به روي همه پشت خود بستو من روي آن در نوشتمببخشيد ديگر براي شما جا نداريماز اين پس به جز او کسي را نداريم.